آیهانآیهان، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 4 روز سن داره

آیهان فرمانروای ماه

جایزه پسر گلم و نمایشگاه صنایع دستی

سلام عسل مامان، دیروز باباجون خونه بود و تصمیم گرفتیم برای پسر گلمون که انقد بچه ناز و حرف گوش کنیه، جایزه بخریم، درضمن چون تا اومدنت فرصت زیادی نمونده، آخرین خریداتو انجام بدیم. برات کلی وسایل خوشگل خریدیم و تو هم خوشحالیتو با بپر بپرای شیرینت نشون میدادی. ولی مامانی این جایزه خریدن و الباقی از ساعت 9.5 تا 17.5 طول کشید. ناهار هم تو رستوران مهمون بابائی بودیم. 5.5 عصر هم که رسیدیم خونه، انقد خسته بودیم که روی زمین خالی با همون لباسای بیرون، 2ساعت تمام خوابیدیم. در عوض دیگه به جز سرویس خوابت که آخر آبان تحویل می گیریم کم و کسری نمونده. آخیشششششش. بعدشم بیدار شدیم و رفتیم نمایشگاه صنایع دستی. از اونجا هم برات خرید کردیم. همه شون مبارکت ...
13 آبان 1390

آیهان کوچولو در آتلیه خانم دکتر- خبرای خوب

سلام فرمانروا کوچولوی مامان، مامانی نمیدونی امروز مامانو چقدر خوشحال کردی، انگار که مامان امروز همه دنیا رو از خداجون هدیه گرفته. من  بهت افتخار میکنم مامانی. امروز خانم دکتر کلی خبرای خوب بهم داد. گفت که همه چیزت خیلی خوبه. سرت داخل لگن قرار گرفته و تازه خیلی هم پائینه و ممکنه زودتر به دنیا بیای، منو باش که فکر میکردم راحت تو دل مامان لم دادی و هی تمرین الاکلنگی و پروانه ای انجام میدادم و اصرارت می کردم که بچرخی، فدات بشم مامانی، ببخشید اگه بهت قر زدم، آخه میترسیدم سرت نچرخه و سزارین بشم و تو توی اولین لحظاتی که وارد دنیای آدم بزرگا میشی، تنها و غریب باشی.دلم می خواست تو اون لحظات سخت بعد از اونهمه سختی و فشاری که تحمل کردی، تو بغ...
11 آبان 1390

ناگفته ها

سلام فرمانروا کوچولوی من، کم کم باید فرمانرواییت توی آسمون ها رو از ماه به زمین گسترش بدی و وقتی این اتفاق بیفته من باید کتابت رو کنار بذارم و بشم دستیار و وزیر اعظم شما توی زمین و سرم حسابی شلوغ میشه. پس می نویسم آنچه را که گذشت و از قلم میرزابنویس بیفتاد: اول اندر گوشه ای از دنیا دنیا خوبی های پادشاه اعظم، پدر بزرگوارتان: - مامانی احساس میکنم یه رابطه عاطفی خیلی عمیق و یا حتی به نوعی تله پاتی بین شما و بابائی برقراره. هر وقت بابائی میرسه خونه، تو هم زود از خواب بیدار میشی و از خوشحالی بپر بپر میکنی.هر وقت بابائی دستشو میذاره رو شکم مامانی، تو همون فوری دستتو درست تو همون نقطه میذاری (یه ضربه ازون نقطه میزنی). وقتی بابائی مهربون بو...
10 آبان 1390

هفته سی و ششم تو دل مامان

سلام عزیزدلم، دیگه ماشاءالله واسه خودت مردی شدی، هر روز وزنت روز زياد مي شه، تقريبا روزي 30 گرم. وزنت این هفته حدود 2700 گرم و قدت حدود 48.2 سانتي متر میشه. موهاي كرك مانندت و همين طور ورنيكس (ماده نسبتا چربي كه بدنت رو پوشونده بود و از پوستت در برابر مايع آمنيوتيك محافظت مي كرد) در حال ناپديد شدن هستن. مامانی گلم، شما همه اين مواد رو به همراه ترشحات دیگه ای كه به درون مايع آمنيوتيك مي ريزن، مي بلعی و اين مواد تا زمان تولد توی شکمت باقی می مونه. وقتی دنیا بیای، اين مخلوط سياهرنگ كه مكونيوم ناميده مي شه، اولين پی پیت رو تشكيل میده. در انتهاي اين هفته شما دیگه یه پسر کوچولوی کامل شدی. اگه بين هفته هاي سي و هفتم و چهل و دوم به دنيا بياي بهت...
10 آبان 1390

آیهان کوچولو در آتلیه آقای دکتر

سلام مامانی، خانم دکتر سری پیش نوشته بود که بریم سونوگرافی. ما هم برای امروز وقت گرفتیم و سه تائی رفتیم مرکز سونوگرافی دکتر جلولی. تازه با خودمون دوربین هم بردیم به امید اینکه شاید این دفعه بذارن بابایی بیاد داخل و پسر گلشو ببینه و فیلم هم بگیره. ولی مامانی طبق معمول نه خودشون سی دی دادن نه گذاشتن باباجون بیاد داخل. ولی در عوض نتیجه سونوگرافی خدارو شکر خوب بود. تعداد ضربان قلبت 145 ضربه در دقیقه ست، حرکاتت طبیعیه، همچنان به صورت طولی تو دل مامانی دراز کشیدی و کله معلق نشدی که مبادا تو تنگا قرار بگیری و بهت فشار بیاد، وزنت 2540 گرمه، سنت رو هم 35 هفته و یک روز زدن. تازه دکتر گفتن که اصلا هم ریز نیستی. و اما پیش بینی تاریخ تولدت تا به اینجا: ...
9 آبان 1390

هق هق گریه یا سکسکه

سلام جیگرطلای مامان، ظهر بخیر، حسابی خوابیدی مامانی؟ دیروز باباجون جعفراینا سر راهشون از اهواز به تبریز اومده بودن خونه مون، آخه دایی جون تو اهواز مصاحبه شرکت نفت داشت. تو هم از خوشحالی اومدن اونا انقد ورجه وورجه کردی و حرکات عجیب و غریب نشون دادی که شکم درد و کمر درد گرفتم. فدای تو بشم که خیلی وقت بود هیچ مهمونی نداشتیم و حالا اینهمه ذوق کرده بودی. تازه باباجون اینا برامون آجیل خوشمزه تبریز هم آورده بودن. کمی از وسایل پسر گلم رو هم آورده بودن، بقیه ش موند دفعه بعد که میان پیشمون بمونن و مواظبمون باشن. ولی مهمونامون چند ساعت بیشتر نموندن و خیلی زود رفتن. تو هم شروع کردی به نوع جدیدی از حرکت تو دل مامان. یه سری از حرکات پالسی، انگار که ...
6 آبان 1390

هفته سی و پنجم تو دل مامان

سلام کوچولوی مامان، جات که خیلی تنگ نیست مامانی؟ خوشگل مامان، این هفته وزنت بيشتر از 2250 گرم شده و طول بدنت هم كمي بيشتر از 45.7 سانتي متره. هرچند دل مامان جاي گرم و نرميه، ولی فضاش برای پسر نازم كمي كوچك شده و دیگه نمي تونی تو استخر دل مامان شيرجه بزنی يا غلت بخوری! ولی همچنان به لگد زدن و کش و قوس اومدن هات ادامه میدی. حالا دیگه كليه هات كاملا رشد كردن و كبدت مي تونه مقداري از ضايعات بدن را فرآوري و دفع كنه. رشد فيزيكيت به پايان رسيده و تو چند هفته آينده قراره فقط وزن اضافه کنی و تپل مپل بشی. مامانی این دفعه هم مثل دفعه گذشته وقتی از مطب خانم دکتر برگشتیم تا 5 روز حسابی ساکت بودی. نمی دونم تأثیر دستگاه سونوی خانم دکتره یا نه قایم...
3 آبان 1390

جشنواره بهترین ها برای غنچه های شهر

دیروز جشنواره بهترین ها برای غنچه های شهر بود و من و بابایی به مناسبت روز جهانی کودک، تصمیم گرفتیم یه سری به جشنواره بزنیم و برات کلی اسباب بازی و وسایل خوشگل بخریم. ولی مامانی بعد اونهمه راه طولانی و گیرکردن تو ترافیک و دور خودمون چرخیدن، وقتی رسیدیم نمایشگاه، چیز خاصی برات پیدا نکردیم، فقط برات کلی پوشک گرفتیم و یه بازی، یه کتاب و دی وی دی آموزشی هم برای خودمون. بعدشم شام رفتیم خونه عمو حسین و شب خسته و کوفته برگشتیم خونه.   ...
17 مهر 1390